اسیر
مهربانم
برایم سراب شده ای هرچه عطشم بیشتر می شود ترا دست نیافتنی تر می بینم
چرا؟
نمی دانم ؟
وقتی در کنار هستی، نسیم می ورزد،مرغ عشق به پرواز در می آید خورشید طلوع می کند خسوفی نیست و دریا آرام اس و زمان می گذرد به سرعت باد
سفر می کنی
روحم به پرواز در می آید می ترسم ترا با خود ببرند ، هراس دارم این احساس زود گذر باشد
این من پیدا شده گم شود. این آینه شکسته شود
بدون هم صدا بدون همراه بدون هم دل بدون هم درد و هم آواز و هم پرواز
وباز یکنواختی ، تنهایی ،
دور از تو
حرف میزنم نمی شنوند می گویی نمی شنوند
هراس از آینده
همه وهمه آزاده را اسیر کرده اند
اسیر تو